شب استقبال از فیلسوف اُرُد بزرگ، شبی بود که هرگز از خاطره مردم شیروان پاک نخواهد شد.
۳۵ هزار نفر آمده بودند تا فرزند بزرگ این شهر را ببینند، کسی که سالهاست نامش با خرد و آزادی گره خورده است.
اما در میان تمام شور و شوق مردم، لحظهای بود که همه چیز برای چند ثانیه ایستاد…
لحظهای که بغض در صدای اُرُد بزرگ پیچید.
همه سکوت کردند. هیچکس نفس نمیکشید. تنها صدای او بود و صدای نفسهای در گلو مانده مردم.
می شد حس کرد که فیلسوف اُرُد بزرگ در آن لحظه، میخواست از موانعی بگوید که سالها مانع دیدار او با مردم شده بود.
می خواست بگوید چه دستهایی، چه سدهایی، چه فشارهایی، جلوی این دیدار را گرفته بودند…
اما گفت:
«نمیتوان گفت… فقط میخواهم بدانید چقدر دلتنگ دیدارتان بودم.»
همین یک جمله کافی بود که بغض مردم بشکند و اشک ها جاری شود.
آری… بغض او، بغض هزاران دل بود.
دلهایی که سالها منتظر دیدن کسی بودند که برایشان پیامآور امید و خرد است.
مردم گریستند، اما از غم نبود.
اشکهای آن شب، اشکهای عشق و همدلی بود. اشکهایی که نشان میداد مردم این شهر هنوز دلهای مهربان و وفاداری دارند. بغض اُرُد بزرگ، دلهای مردم را به هم پیوند داد.
در همان لحظه، همه فهمیدند موانعی که جلوی حضور او را گرفته، نتوانسته دلهایشان را از او جدا کند. این بغض، قدرت فلسفه اُرُدیسم را نشان داد.
فلسفهای که از دل مردم برخاسته و دوباره به دل مردم بازمیگردد.
شاید راز واقعی، همین باشد که گاهی بعضی حرفها را نمیشود گفت.
گاهی فقط باید سکوت کرد و با یک بغض، همه چیز را رساند.
آن شب، اُرُد بزرگ با همان بغض برای ما شیروانیها هزاران سخن نگفته را باز گفت.
بغض اُرُد بزرگ، تنها یک احساس شخصی نبود.
آن بغض، بغض همه ما بود. بغض مادری که فرزندش را نمیبیند. بغض دوستی که از دوستش دور افتاده. بغض شهری که سالها منتظر بود دوباره فرزند فیلسوفش را در آغوش بگیرد.
و همان شب، همه فهمیدند که این دیدار، یک دیدار معمولی نبود.
این دیدار، پیوند دوباره دلهای یک ملت با بزرگترین فیلسوف حال حاضر بود.